نشانه ها

  • ۲۳:۵۲

بعد از نبود پدرجان، من کمر همت بسته بودم به جمع آوری تک تک چیزهایی که هرچند کوچک اما اثری از پدر در آن ها بود. چرا که میترسیدم مبادا با گذر زمان از بین بروند...

اولین چیز یک برگ از آگهی ترحیم بود. همانی که وقتی بعد از چاپ به خانه آوردند و در مقابل فامیل جلویمان گذاشتند، منکه تازه آرام گرفته بودم، با دیدن آن تصویر اشک ریختم و مدام میگفتم که دروغه...

دومین چیز استکان و نعلبکی مخصوص پدر بود. همانی که این سالهای آخر مخصوص خودش شده بود. از بچگی به تقلید از پدر، اول چای را در نعلبکی میریختم تا خنک شود بعد گوشه ی قند را در چایی میزدم و چای را سر میکشیدم. عادتی که خیلی وقت است از خاطرم رفته...

سومین چیز عینک های پدر بود و مابقی چیزها شامل ساعت مچی، یادگاری هایی که از سفرهایش در دوران قبل از انقلاب به مصر و کویت و ... آورده بود شامل کارت پستال ها و کبریت های خاص مصری و سکه های کویتی و ...

هر چیز که میشد را جمع کردم و در کشوی وسایلم قایم کردم. فقط مادر از این کارم خبر داشت. گهگاهی که وسط گشتن و پیدا کردن وسایلم چشمم به نشانه ها می افتاد انگار یک ضربه ی آنی میخوردم. انگار که به زندگی با خاطراتم عادت کرده بودم و یکی می آمد در چشم هایم نگاه میکرد و میگفت: میدانستی دیگر نیست و زمانی کنارتان بوده؟ این هم نشانه ها... 

بعد از چندماه تصمیم گرفتم تمام نشانه ها را در کمد بالا در گوشه ی سمت راست پنهان کنم. کنار عروسک هایی که در کودکی برایم خریده بود. کنار عکس هایش. حالا خیالم راحت است که جای نشانه ها امن است. دیگر قرار نیست نشانه هایی که نشان می دهد زمانی در کنارمان بوده از بین برود که مبادا یک روز یکی بیاید و بگوید که اصلا از اول هم نبوده و این ها همه خیالات ما بوده... اما حالا که این چیزها را مینویسم جزوه ام روی نشانه ی پدربزرگ است. میز کوچک چوبی که خودش برایمان ساخته بود. نشانه های پدر در سمت شمال غربی من در کمد هستند و تمام نشانه های محبت ها و خاطراتشان در قلبم...

فقط یک چیز مانده و آن اینکه ای کاش صدایش را هم داشتم و میشد نشانه اش را در جایی امن نگهداری کنم. صدایی که به گمانم مدت هاست از خاطرم رفته و دیگر درست به خاطرم نمی آید که با چه لحنی اسمم را صدا میزد... 

+ میدونم بهم لطف دارین ولی لطفا وقتی از پدرجانم میگم بهم نگید روحش شاد و... اگر خواستین توی دلتون بگید. این کلمه ها حس خوبی واسه من ندارن. ممنون :)

  • ۱۴۴
الهه ...
:)
نشانه‌ها...
از یه جایی به بعد دنیا پر میشه از نشانه‌ها و این خیلی غم‌انگیزه.
اره بزرگ شدن این چیزاش بده...
و حتی نشانه هایی که دلت نمیخواد ببینی...
مار چلو
خودتون رو یادتون رفت...نشانه اصلی
اره :)
یادمه یه بار وسط زیست خوندن که رسیدم به درس ژنتیک و یادم افتاد که نیمی از DNA تک تک سلول های من مشابه پدرمه و در واقع نیمی از من مشابه پدرمه و همیشه توی وجودم کنارمه کلی دلگرمی شد واسم :)
بماند تاثیرات دیگه...
حامد سپهر
منم از پدرم یه عکس همیشه تو کیفم دارم و یه چند دقیقه فیلم تو کامپیوترم و آگهی فوتش که توی کشوی کمدمه
البته چیزای دیگه هم هست مثل دوتا درختی که گوشه حیاط برا تولد منو خواهرم کاشته
حالا که فکر میکنم خیلی چیزای دیگه هم هست که بهشون فکر نکرده بودم
:)
چه کار قشنگی کردن کاشت درخت واستون :)
اره منم که فکر کردم نشانه ها خیلی زیادتر بودن ولی نمیتونستم بذارم کمدم . مثلا درخت هایی که در کوچه کاشته پدرم و سالهاس که لونه ی پرنده هاس:)
آقای خیال
آدم ها خیلی زود میرن؛ مخصوصا پدر و مادر...
تا چشم باز می کنی می بینی نیستن و یا تو نیستی؛ یه گذر خیلی تلخه.
آره هرچی بزرگ تر میشه آدم بیشتر از دست میده. 
اوهوم...
ابوالفضل ...
خیلی کار خوبی کردی. خیلی...
اوهوم :)
وندا الف
یکی از ترس‌های من هم از بین رفتن خاطرات و حس‌های خوبیه که با عزیزانی که الان پیشم نیستن، هست... برای همین سعی میکنم تا خاطره‌ای یادم میاد بنویسمش
اره منم گاهی این کارو میکنم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan