- چهارشنبه ۲۱ آذر ۹۷
- ۲۲:۴۰
حدود ۵ سالم بود. نزدیک جشن عروسی فامیل بود و مامان منو برده بود واسم یه انگشتر طلا با نگین سبز خریده بود. توی میدون اصلی شهر کنار مامان ایستاده بودم و مامان داشت از کیوسک بلیط فروشی بلیط اتوبوس میخرید و قرار بود بعدش بریم اون سمت میدون سوار اتوبوس های خونه بشیم. نزدیکای ظهر بود حوالی ساعت دوازده. دیدم یه خانم چادری شبیه مامان بلیطشو گرفت که بره منم چندقدم رفتم دنبالش که چادرشو بگیرم اما دیدم که مامان من نیست. هرچی به اطراف نگاه میکردم مامانمو نمیدیدم. بدجور ترسیده بودم و استرس داشتم ولی گریه م نمیومد. فقط دنبال راه چاره بودم. چند دقیقه ایستادمو اطراف رو گشتم اما هیچ جا نبود. با خودم گفتم حتما رفته سوار اتوبوس بشه و منو یادش رفته. با احتیاط از خیابون دو طرفه رد شدم و رفتم ایستگاه اتوبوس رو هی نگاه میکردم شاید مامانمو ببینم. هیچ جا نبود. هرجا نگاه میکردم اثری از مامانم نبود. سواد نداشتم هنوز و آدما و ماشینا خیلی بزرگ بودن. از پایین به همه چیز نگاه میکردم. چاره ای نداشتم گفتم برم خونه دیگه. کمتر از یک سال بود که به اون محله ی جدید اومده بودیم. اون اتوبوس ها فقط دو مسیر میرفتن. از یه نفر پرسیدم کدوم اتوبوس محله ی ماست و سوارش شدم. نشستم بالا سمت راست کنار شیشه. همون جای محبوب بچگی هام. حرفای مامان یادم میومد که انگشتر دستته حواست باشه به خاطر انگشتر ندزدنت. منم هی زیر زیرکی نگاه انگشتر جدیدم میکردم و قایمش میکردم کسی نبینه.
میدونستم خونمون ایستگاه آخره. وسطای مسیر یادم اومد منکه بلیط ندارم ترسیدم راننده دعوام کنه. ایستگاه آخر پیاده شدم دیدم داداش وسطی توی ایستگاه نبش خونه نشسته و بدون هیچ حرفی دستمو گرفت برد خونه . وقتی دیدمش با ناراحتی گفتم بلیط ندادم اونم گفت اشکال نداره. رسیدم خونه و دیدم خواهر و برادرام با نگرانی و خوشحالی کنار تلفن نشستن و هی ازم میپرسن چطور تنهایی اومدم خونه.
حالا وصف ماجرا از دید مامان؛
مادر بعد از گرفتن بلیط اتوبوس با این تفکر که من همیشه چادرش تو دستمه، یهو یادش میوفته بره مغازه ی ساعت فروشی که همون بغل بوده تا ساعتش رو تعمیر کنه. بعد که ساعت رو میده به آقای مغازه دار یهو نگاه میکنه میبینه من نیستم :| بعد دیگه با نگرانی و گریه میگرده همه جارو اما پیدام نمیکنه. فکر میکنه به خاطر انگشترم منو دزدیدن. دیگه توی بلندگوی مسجد میگن. پلیس میاد و ایست بازرسی میذارن همه ماشینارو میگردن و میدون اصلی شهر به هم میریزه. یه آقایی که زنگ زده پلیس به مامان میگه خب زنگ بزن خونتون اطلاع بده شاید بره خونه. مامان میگه بچه م خیلی کوچیکه خونه رو بلد نیست چطور بره آخه؟ آقاهه اصرار میکنه و مامان زنگ میزنه و به بچه ها خبر میده و اونا هم نگران میشن و داداش رو میفرستن توی ایستگاه تا اگر با احتمال کم من پیدام شد بیارتم خونه چون آپشن اتوبوس به من گفته شده بود. دیگه نزدیک به یک ساعت گریه های مامان ادامه داشته که بچمو بردن دیگه و ... تا اینکه من اومدم خونه و بهش اطلاع دادن. یادمه ولی کسی نه بغلم کرد نه بوسیدم :| فقط هی کنجکاو بودن تو چطور اومدی خونه آخه فسقلی؟ منم با ناراحتی میگفتم ولی بلیط اتوبوس ندادم :(
هنوز که هنوزه میگن هر بچه ای بود مینشست به گریه اما تو با اون سن چطور نشستی فکر کردی و با آرامش پاشدی اومدی خونه؟ :)))
- ۱۲۰