- دوشنبه ۱۲ آذر ۹۷
- ۱۶:۲۸
ذهن من انگار دیگه فهمیده که توی زندگی من یه سری چیزا نشدنیه و تصمیم گرفته توی خواب حداقل تجربشون کنه.
مثلا یاد گرفته توی خواب عاشقی کنه و وسط جمعیت با دلبرش بچرخه یا اینکه توی شب و تنهایی وقتی همه آشناهاش پیششن یهو بزنه بیرون و توی تاریکی بدوه و دور شه. یهو وسط راه یادش بیوفته وای نکنه بلایی سرم بیارن و ترس برش داره، باز با ترس بدوه ولی بدونه ته تهش از خواب میپره و هیچ اتفاق بدی نیفتاده... یا مثلا تک به تک آدمایی که حالشو بد کردن و باعث گریه هاش شدن ولی به سبب حفظ حرمت ها نمیتونه چیزی بگه رو توی خواب گیر میاره و هرچی از دهنش در میاد نثارشون میکنه و زار زار گریه میکنه و خالی میشه.
من توی خواب سفر هم میکنم. حتی چندباری خارج از کشور هم رفتم و یه بارم توی آسمون پرواز کردم. من حتی گاهی میتونم پدر جان رو توی خواب ببینم و برخلاف بیداری میتونم بغلش کنم و باهاش حرف بزنم.
راستش تصمیم گرفتم از ذهنم تشکر کنم. تشکر کنم چون اون میدونه روح بلند پرواز من توی حصار اصول اجتماعی و فرهنگی و مرزهای جغرافیایی اونقدر طناب پیچ شده که اگه اون به دادم نرسه، روح من میون این جسم که سقفش حسابی کوتاهه و پر از حد و مرزه، بدجور خفه میشه....
- ۱۴۳