سکوت

  • ۱۲:۳۸

توی محوطه ی دانشکده نشسته بودیم و یکی از بچه ها یه بیت شعر رو توی کتابش نشون داد که انگار کسی واسش نوشته بود.

 یکی دیگه از بچه ها بقیه ی شعر رو از حفظ خوند و با ذوق گفت: میدونین چرا این شعر رو بلدم؟ چون مامانم عاشق بوده و از بچگی این شعر رو واسم میخوند.

 یکی دیگه از بچه ها گفت: عه مامان بابات عاشق بودن؟ یهو دختره قیافش جدی شد، گفت: نه سنتی ازدواج کردن.

همه لال شدیم و هر کسی به نقطه ای خیره شد...

  • ۱۵۶
الهه ...
یعنی مامانش عاشق یکی دیگه بوده؟ آخی...چقدر فکر کردن به چنین چیزی غم‌انگیزه:(
اوهوم :(
و عجیب تر اینکه این ماجرا رو واسه دخترش گفته بود و اون شعر عاشقانه رو این همه سال با خودش حفظ کرده بود.
هم غم انگیزه، هم عجیب و هم دردناک...
حسین
خیلی عالی
 :|
ابوالفضل ...
چی بگم...
حرفی ندارم...
اوهوم...
یه بنده خدا
بنده خدا اونی که بیت شعر رو کتابش بوده!
آره بی چاره داغون شد :))
یه بنده خدا
یک دقیقه سکوت
آره واقعا
خاتون ..
خب اگر عینک منطقی بودنم رو روى چشم بذارم باید بگم خب حالا سنتى ازدواج کردن دلیل نمیشه بعدا عاشق هم نشده باشن ولى چون در جواب گفته نه.. یه سرى ابهامات پیش میاد که ممکنه اینجور نبوده :|
 بعضى وقت ها متاسفانه مجبورى نهایتا با اونى زندگى کنى که باهاش خوشحال نیستى ولى اون باهات خوشحاله.. و خب این یه بازیه دوسر باخته...
اره دلیل نمیشه ولی جوری که این قیافش رفت تو هم فکر نمیکنم عشقی توی ازدواج پدر و مادرش دیده باشه...
اره واقعا و خدا رحم کنه به هممون...
حامد سپهر
فکر کنم در نسل بعدی ازدواجها از این جوابها زیاد خواهیم داشت
ولی خیلی ها پنهان میکنن...
جناب منزوی
دختره هم جالب بود، گفت نه :|  :)
آره واکنشش عجیب بود.
اسی بلک
حتی تصورشم غم انگیزه:(
آره خیلی...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan