- چهارشنبه ۲۳ آبان ۹۷
- ۲۱:۲۷
ساعت از ده شب گذشته بود و داشت به یازده نزدیک میشد. من و مامان کارمون توی بازار طول کشیده بود و دیگه خیابونا نسبتا خلوت شده بودن. من درست جایی بودم که ده ساعت قبل توی روشنی و شلوغی روز بودم ولی وحشت کرده بودم. استرس گرفته بودم و عصبی شده بودم. از نظر من آدما توی شب ترسناک میشن. نگاه آدما وحشی میشه و دلم میخواد هرچه زودتر به اتاقم پناه ببرم. امن ترین راه یعنی اتوبوس واحد دیگه نبود. ساعت از ده گذشته بود و تاکسی های اون خط فقط دربست میبردن و این هم منو میترسوند. خواستم اسنپ بگیرم ولی بعد از چندین بار که ماشینی قبول نمیکرد، یه نفر قبول کرد و خیالم راحت شد ولی دو دقیقه بعد زنگ زد که من خیلی دورم لغوش میکنم دوباره بگیر. دوباره ترس و استرس و خلوتی شب حالمو بد کرد. مامان میگفت نترس من باهاتم ولی درد کمر و پاهام عصبی ترم میکرد و فقط دستامو مشت کرده بودم تا بتونم دردو تحمل کنم چون این مجازات روزهایی بود که از صبح زود تا شب راه میرم و هیچ استراحتی نمیکنم پس باید بی صدا تحمل میکردم. صدای دکترم توی گوشم پیچید که اگر کاری کردی که باعث شد کمرت درد کنه ادامه ش نده و من به درد استخوانای دنده ی راستم فکر میکردم که حالا توی این شرایط هیچ کاری از دستم برنمیاد. باد سرد بهم میخورد و سردم شده بود. دستام یخ کرده بود و برگشتم به آبان سه سال پیش، به زمانی که حوالی نه شب توی تهران کنار خیابون، نزدیک به نیم ساعت توی سرما ایستاده بودیم تا توی ترافیک اون وقت شب، یه ماشین حاضر شه ما رو از مطهری ببره جردن برای mri. اون زمانم کنار خیابون سردم شده بود. داشتم میلرزیدم و بغضم گرفته بود توی اون غربت شب...
اینبار گفتم پنج دقیقه بریم تا میدون مرکز شهر احتمالش بیشتره اسنپ قبول کنه و اونجا یه پیرمرد توی ایستگاه نشسته بود و چند صندلی اون ور تر یه خانم حدود سی ساله نشسته بود که نگاهش به گوشیش بود و انگار منتظر کسی بود که وقتی رسیدم اونجا دیدم یه ماشین شاسی بلند که دو تا پسر جوون توش نشستن، ایستادن کنار جاده با ماشین روشن واسش بوق میزنن و هی نگاهش میکنن که یعنی بیا سوار شو و دختر هی نگاهشو میدزدید و اخم میکرد. یاد تنهایی های خودم افتادم و به مامان گفتم چند صندلی اون ور تر نشستیم. نباید تنهاش میذاشتم. این بار اسنپ گرفتم و یه ماشین قبول کرد که حدود ده دقیقه راه بود تا برسه. پسرا اینبار یه نگاهی به ما کردن و باز داشتن به دختر نگاه میکردن. دیگه بوق نمیزدن. سه دقیقه ای موندن و بعدش گاز دادن رفتن. چند دقیقه بعد اومدن دنبال دختر و رفت. ما موندیم تنها.
توی نقشه دیدم که ماشین جای نزدیک شدن به ما داشت دور میشد. زنگ زدم بهش و در دسترس نبود. داشتم توی دلم با اون حجم از فشار روانی و جسمی به زمین و زمان فوش میدادم. ده دقیقه بعد راننده زنگ زد که کجایین؟ بهش گفتم و چند دقیقه بعد که رسید ایستاد و تا خواستم بهش برسم گاز داد رفت اون سمت میدون و زنگ زد. گفتم خب وایسا ما بیایم با عصبانیت گفت نمیخواد بیای فقط توی جاده وایسا، توی جاده وایسا و گفت ایششش و قط کرد. ازش بدم اومد. ایستادیم کنار جاده ولی بیست متر عقب تر ایستاد و حاضر نشد بیاد جلوی ما. رفتیم سوار شدیم که گفت من پایین تر اشتباهی یه نفر دیگه رو سوار کردم وسط راه پیادش کردم اومدم. بعدش کلی غر زد که این مسیر هزینه ش کمه. هی داشتم عصبی تر میشدم. نزدیک خونه بهش گفتم بپیچ چپ بعد فکر کرد میگم بره توی زمین خاکی که میخوان خونه بسازن :| و یهو با پرخاش گفت من تو خاکی نمیرم اصلا پول نمیخوام پیاده شین. مدام داشت عصبانی ترم میکرد. رسیدیم خونه. توی نظرسنجی بهش یه ستاره دادم و رفتار نامناسب رو علامت زدم تا یکم دلم خنک شه. ساعت داشت نزدیک دوازده میشد. بغض داشتم. نمیتونستم لباسامو عوض کنم. رفتم تو اتاق فقط دراز کشیدم تا بلکه یکم آروم بگیرم...
- ۱۳۰