- جمعه ۲۷ مهر ۹۷
- ۱۶:۱۸
بعد از چند اتفاق دیگه حالا فهمیدم که واکنشم به شرایط استرس زا، ترک کردن و سکوت کردنه چون حس میکنم دیگه توان تحمل اون حجم از فشار روانی و استرس رو ندارم...
شبیه روزهایی که خونه پر از فامیل بود و چندروز بود پدرجان فوت شده بود. من مدام میرفتم توی حیاط روی سکوی سنگی مینشستم و به باغچه ی بابا خیره میشدم. به میخ هایی که توی حیاط بالای باغچه زده بودن تا پارچه های مشکی رو نصب کنن و پرت میشدم به یک ماه آخر سوم دبیرستان به روزایی که پدرجان مریض ولی روی پا بود اما حس مزخرفِ آگاه من هربار که میخواستم برگردم خونه، وقتی سوار سرویس مدرسه بودم درست سر پیچ قبل از دیدن خونمون چشاشو میبست و میگفت خدایا نکنه پارچه مشکی زده باشن، نکنه بابا طوریش بشه، من نمیتونما، خدا حواست به من باشه ها، من دیگه نمیتونم. بعد دوباره بر میگشتم به سه ماه بعدش و به میخ هایی که توی حیاط زده بودن نگاه میکردم. از اون زمان بود که فهمیدم دیدن ماه شب چقدر میتونه حالمو خوب کنه. همون عادت بچگی که تا توی فضای آزاد میرسیدم چشمام جای زمین، توی آسمون دنبال ماه میگشت و هربار که ماه کامل بود چقدر ذوق میکردم.
من اون روزا خبر نداشتم قراره چه روزها و سالهای سختی رو بگذرونم. چقدر حرف بشنوم، چقدر غصه بخورم، چقدر صبوری کنم، چقدر طاقت بیارم و چقدر توی آینه به زیاد شدن موهای سفیدم نگاه کنم...
من دلم نمیخواست اینجوری بشه ولی همیشه تمام تلاشمو کردم که هم خودمو هم بقیه رو نجات بدم.
من پرم از ترس، پر از استرس... دیشب وقتی بعد حدود یکسال اومده بودیم با سمی روی پل و توی شب به ماشینا خیره شده بودیم وقتی گفتیم ما به این بخشای زندگیمون فکر نمیکنیم، جدیش نمیگیریم وگرنه نمیتونستیم زندگی کنیم و بعدش تمام اون شب توی دوساعت نزدیک به ده بار از انسان نماها تیکه شنیدیم. اون مرد دعا فروش روی پل بعد از کلی التماساش و مرسی گفتنای ما که نمیخوایم یهو وقتی خواستم برم، ساعدمو گرفت و من شوک زده سکوت کردم و دستمو کشیدم و فرار کردم. وقتی اون پسر دوچرخه سوار با سرعت به سمتمون اومد تا بره روی پامون و من در لحظه پامو کشیدم عقب. وقتی تمام این روزها مردهایی از توی ماشین با فریاد حرفی میزنن و میخندن و میرن، وقتی از کنارم مردهایی رد میشن و حرفی میزنن و میخندن و میرن، وقتی روی پل دلم میخواست بزنم زیر گریه چون جای دست مرد روی دستم هنوز سنگینی میکرد، پر از بغض بودم و مدام تکرار میکردم حس بدی دارم فقط بریم بریم. تمام مدت به این فکر میکنم توی تمام این اتفاقا جرم من چی بود؟ گناه و اشتباه من چی بود که باید تحمل کنم، عادت کنم و دم نزنم؟ چون دخترم؟ چون اونا پسرن؟ چون قدرت دارن؟ از این جامعه که همچین مردنماهایی تربیت میکنه نفرت دارم. چرا من باید تحمل کنم وقتی نباید اینجوری باشه؟ چرا هیچ کس نیست بزنه تو دهنشون؟ چرا حتما باید یه مرد کنار من باشه تا کسی نتونه بهم تیکه بندازه و اذیتم کنه؟ چرا یه مرد باید باشه تا من بتونم آرامش داشته باشم؟ چرا...من هنوزم تو این شرایط سکوت میکنم، پر از بغض و استرس میشم و فرار میکنم...
آخر اون شب سمی رو بردم یه جای قشنگ و پر از رنگ، به آینه نگاه کردیم، خندیدیم و عکس گرفتیم تا طبق معمول به خودمون بگیم هرچقدر هم که زخم بخوریم، تهش راهی پیدا میکنیم تا حالمون رو خوب کنیم و لبخند بزنیم...
- ۱۲۷