- سه شنبه ۱۲ تیر ۹۷
- ۰۲:۱۹
کارم به داداش کوچیکه بند بود و تعلل میکرد ۰ اکثر اوقات وقتی چیزی ازش بخوای به راحتی انجام نمیده و دست دست میکنه ۰ عصبانی بودم ، دلخور بودم چون جز اون کسی رو نداشتم برام انجام بده و اونم داشت واسم ناز میکرد ۰ رفتم توی اتاق درو بستم اما آروم نگرفتم خواستم برم توی حیاط ولی قبلش با ناراحتی و عصبانیت به مامان گفتم فقط خواستم ببینی بچه هات فقط به فکر خودشونن ، فقط خودشونو میبینن ۰ دلم پر بود و این حرف ها رو در حالی میزدم که میدونستم اکثر مواقع اینطور نیست۰۰۰
درو محکم بستم و رفتم توی حیاط ۰ وقتی برگشتم مامان گفت بیا بریم ۰ لب و لوچمو آویزون کردم و گفتم مطمئنی میاد؟ الکی سر کارم نمیذاره؟
داداش کوچیکه از اون خنده های شیطنت بارش که وقتایی که سر به سرم میذاره و اذیتم میکنه از سر شیطنت ، تحویلم داد و گفت باشه بریم ۰ نتونستم جلوی نیشخندم از خوشحالی رو بگیرم ۰ داداش کوچیکه مچ دستمو گرفت ، چون روش نمیشد دستمو بگیره ۰ منو نشوند کنار مامان و به مامان گفت ببوسش ، چون خودش روش نمیشد منو ببوسه ۰ مامانم روش نمیشد منو ببوسه و خندید گفت خودت چرا نمیبوسیش روت نمیشه؟ منم سرمو انداختم پایینو در حالی که هنوز مچ دستم محکم توی دست داداش کوچیکه بود لب و لوچمو آویزون کردم و گفتم هیشکی دوسم نداره ۰۰۰ همیشه وقتی میخواستم بهم بگن که دوسم دارن از این ترفند استفاده میکردم چون تنها راهی که میتونستم از خانواده ای که از محبت کردن به همدیگه خجالت میکشن ، بشنوم که براشون مهمم همین بود و همیشه شنیدنش برام لذت بخش بود ۰ این بارم ترفندم جواب داد و مامان سرمو بوسید گفت اگه واسمون مهم نبودی که این همه واست تلاش نمیکردیم ۰ میدونستم دوسم دارن ، میدونستم براشون مهمم اما فقط همین چنتا کلمه ، همون بوسه ی آمیخته با خجالت کافی بود تا بخوام از شدت ذوق و خوشحالی گریه کنم که خدا همچین فرشته هایی رو تو زندگیم گذاشته ولی گریه نکردم و به جاش نیشم تا بناگوش باز شد و آماده شدم که بریم ۰۰۰
حالا دیگه از عصبانیت و ناراحتی چند دقیقه قبلش خبری نبود۰۰۰۰
+ همیشه وقتی میبینم خانواده ها انقدر راحت به هم محبت میکنن حسودیم میشه ۰ من خیلی وقتا دلم میخواست انقدر مارو انقدر خجالتی بار نمیاوردن که من الان خیلی راحت بتونم به دوستام محبتمو نشون بدم ولی از خانوادم خجالت بکشم ۰ این اصلا خوب نیست۰۰۰ من هنوزم حسرت بغل کردن و بوسیدن بابارو به دوش میکشم۰۰۰
- ۱۰۶