- سه شنبه ۸ خرداد ۹۷
- ۰۰:۳۰
چندوقت پیش بود که سر کلاس زیست سلولی با دختری آشنا شدم که سال بالایی بود ولی به همون دلیلی که قبلا گفتم من هم سنش بودم و اون نمیدونست این رو چون سر این کلاس با هم آشنا شده بودیم۰ بعد از کلاس که داشتیم از دانشکده میرفتیم بیرون برگشت بهم گفت تو تک فرزندی؟ گفتم نهه ولی بچه آخرم :دی گفتم چرا اینو پرسیدی؟ با خنده گفت آخه خیلی مامانی هستی آدم حس میکنه تک فرزندی ۰ کلی خندیدم گفتم نه خودم حس نمیکنم :))
چندوقت قبلشم یکی از دوستام که از ترم اول باهم دوستیم سر اینکه مسیر طولانی تر رو انتخاب کردم تا راحت تر باشم گفت وای تو چقد لوسی :/ منم کم نیاوردم صدامو بچه گونه کردم گفتم خب همینه که هست :دی بعد گفت خیلییی لوسی :)))
جالبه بعدش از دوستامم پرسیدم گفتن آره لوسی ولی نه لوس بی مزه و منفی ۰ در صورتی که خودم فکر میکردم ممکنه چون بعضی حرکاتم اسلوموشن و ظریفه یا گاهی با صدای بچه گونه مسخره بازی در میارم اینجور میگن ولی حالا حس میکنم راست میگفتن۰
من بعد تمام این سالها و همه ی سختی ها بازم وقتی مشکلی پیش میاد وقتی به بحران میخورم به معنای واقعی کلمه یهو خودمو رها میکنم ، کولی بازی در میارم ، خودمو به در و دیوار میکوبم ، میگم باید باید باید اونی بشه که من میخوام و مطابق میل منه ، باید همه چی خوب باشه ، همه منو دوست داشته باشن و به خاطر من همه کاری که من میگم رو انجام بدن (همینقدر خودخواه حتی ) ولی یه مدت که میگذره میفهمم دنیا اینجوری نیست. همیشه اونی نمیشه که تو میخوای ، همیشه قرار نیست همه چی طبق میل تو پیش بره و درک این موضوع هربار به شدت واسم سخت و دردناکه و به معنای واقعی کلمه عذابم میده۰۰۰
امیدوارم یه روزی بتونم دیگه با این مسئله کنار بیام و قوی بشم۰۰۰
+وسط حرفامون برگشت گفت لابد واسه گداهای کنار خیابون هم دلت میسوزه و کلی ناراحتشون میشی؟ گفتم آره از کجا فهمیدی؟گفت درد تو همینه که نمیتونی بی تفاوت باشی . نمیتونی آدما واست مهم نباشن . نمیتونی مثل خیلی های دیگه فقط به فکر خودت باشی و بیخیال دنیا و آدماش زندگی کنی و برات مهم نباشه چه بلایی سر بقیه داره میاد۰ همینه که انقدر حالت بده۰۰۰
- ۲۲۹