- سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۷
- ۲۰:۳۸
دبستانی بودم ۰ پیکان داشتیم۰ یه روز عصر بابا برا خرید رفته بود بازار که توی راه برگشت چندتا چهارراه قبل از خونه وقتی داشته از یه چهارراه رد میشده یه پژو که تحت تعقیب پلیس بوده با سرعت بالا میکوبه تو ماشین به حدی که ماشین چنددور دور خودش میچرخه و سمت شاگرد کاملا فرو میره۰راننده ی پژو پیاده میشه که فرار کنه ، پلیس بهش ایست میده ولی نمی ایسته و تیر میزنن تو پاش۰زنگ زدن به خونه و گفتن بابا تصادف کرده مامان و داداش با عجله رفتن محل وقوع تصادف ۰ چند دقیقه بعدش باز زنگ زدن خونه که بگن بابارو بردن بیمارستان منم از شوک اینکه بابا چیزیش شده همینجوری تلفنو گذاشتم زمین و تا سر نبش دویدم پابرهنه ولی ندیدمشون و برگشتم خونه۰وقتی رسیدن اونجا فقط ماشینا بودن و آتش نشانی و صحنه ی تصادف خون بوده از پای طرف که شلیک شده بوده بهش۰ میرن بالا سر بابا توی بیمارستان ۰ بابا فقط سرش پاره شد یکم ولی تا چندساعت توی شوک بود از شدت حادثه۰داداش میگه رفتم بالا سرش میگفتم بابا چیزی نشده تو این همه توی جنگ بودی تو تحملشو داری میگه فقط نگام میکرد هیچ حرف نمیزد۰
چندوقت پیش بین مدارک شرح حادثه رو که دادگاه نوشته بود دیدم۰مجرم حدود ۳۸سال سن داشته قاچاقچی مواد مخدر و سارق و ماشین هم سرقتی بوده۰اون روز یه دختر ۱۸ساله با فامیل دیگه که ظاهرا فامیلش نبوده همراهش بوده۰پارسال آزاد شده گویا از نامه های دادگاه متوجه شدیم۰
همه ی اینارو گفتم که بگم اون روز بابا بهم گفت بیا باهام میخوام برم خرید ۰منی که دَدَری بودم و حتی گریه میکردم منو ببرید بیرون ، گفتم نه حوصله ندارم نمیام۰بابا چندبار اصرار کرد بیا ولی نرفتم۰وقتی ماشینو دم کلانتری دیدم و سمت شاگرد که کامل فرورفته بود رو دیدم شوک شدم ۰ فقط از ذهنم گذشت که خدا خواست ۰
خدا چندبار دیگه هم جونمو نجات داده و مگر احمق باشم که نبینم و نفهمم چقد حواسش هست به بنده هاش ولی ما نمی فهمیم۰
- ۱۰۶