- جمعه ۲۲ دی ۹۶
- ۰۱:۰۹
در من زنی زندگی میکنه که یه روز صبح که از خواب پا میشه میبینه شوهر جانش رفته سرکار و صدای قندعسلاشو از اتاق بغلی میشنوه و متوجه میشه که کوچولوهاش بیدار شدن۰تمام وجودش لبخند و عشق میشه میره چراغ اتاق بچه هاشو روشن میکنه با صدای بچگونه صبح بخیر میگه بهشون و کلی باهاش حرف میزنه و میخنده و بچه هاشم با ذوق و خنده هاشون جوابش رو میدن و بچه ی بزرگترش با تک و توک کلماتی که میتونه بگه براش حسابی دلبری میکنه۰بچه هاش رو میبره برای صبحانه و بعدش شروع میکنه به درست کردن یه ناهار خوشمزه و حسابی۰غذاشو که گذاشت رو اجاق که بپزه میره سراغ خونه ی نقلی و با صفاش که از در و دیوارش عشق و مهربونی میباره و بوی خونه میده۰دیوارای روشنی که عکسای خودش و شوی جانش و بچه های فسقلیشون روی دیوارا چشمک میزنن و هربار دیدنشون کلی عشق تو وجودش جاری میکنه۰وسایلی که هر کدومشو با سلیقه انتخاب کرده و همشون رو دوس داره و از دیدنشون لذت میبره۰میره سراغ تراس و به گلدونا آب میده و ذوق میکنه از غنچه زدن و گل دادن گلدونای قشنگش و دون میپاشه لبه ی تراس واسه کبوترا و گنجشکایی که گاهی پشت شیشه براش خودنمایی میکنن۰سری به غذاش میزنه ومیره کلی به خودش میرسه و توی آینه خودشو برانداز میکنه و مثل چندسال پیشاش توی آینه برای خودش شکلک در میاره و میخنده :) میره سراغ بچه هاش و باهاشون کلی بازی میکنه ، بغلشون میکنه و هر لحظه خدارو هزاران هزار بار توی دلش شکر میکنه و تا به خودش بیاد میبینه صدای کلید انداختن شوهرش میاد و در باز میشه و با لبخند گندش میره سراغ شوهر جانش و اونم با لبخند جوابش رو میده و شوهر جانش میره سراغ بچه ها و کلی قربون صدقه شون میره و بعدش میره لباساشو عوض کنه و میان دوتایی میزو حاضر میکنن واسه غذا و کلی باهم صحبت میکنن ، تلویزیون میبینن و زندگی میکنن خلاصه پر از عشق و محبت پر از آرامش و امنیت :)
من دلم الان میخواست وسط همچین روزی بودم۰۰۰
- باید یکی باشه
- ۱۵۲