بازگشت

  • ۱۶:۲۱

وقتی مامان با تاکسی سرویس اومده بود دنبالم و توی اون گرمای وحشتناک سفارش کرده کولرش روشن باشه و برام دست تکون داد از لای در ماشین و من با اندگ توانی که توی وجودم میشد پیدا کرد به زور خودمو کشوندم توی ماشین و سلام کردم ولی با اون حالت انقدر صدام آروم بود که خودم هم به زور شنیدم واسه همین هیشکی پاسخی نداد مامانم میدونست چقد خستم هیچی نگفت.چند ثانیه بعد رادیوی ماشین این آهنگ رو پخش میکرد و حس خوبمو بیشتر میکرد.نمیدونم چرا اون چند ساعت انگار مهسای چندسال اخیر نبودم...

این مدت مثل زمانی بود که برای تقویت روح گذاشته باشمو توی خلوت خودم خیلی چیزارو تونستم شکرخدا توی خودم قوی کنم و بتونم بفهمم چه افرادی واسم باید مهم باشن :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد۰

رابیندرانات تاگور - کتاب ماه نو و مرغان آواره
Designed By Erfan Powered by Bayan