- پنجشنبه ۶ خرداد ۰۰
- ۲۳:۵۳
حالا اگر بخواهم حساب کنم حدود ۶ ماه است که دارم رویا میبافم. رویای مکالمه با استاد س. او مینشیند پشت میزش و درحالی که من با روپوش سفید مقابلش ایستاده ام، در حرف هایمان دنبال دلیلی میگردد که برای رویایم همراهیم کند و حتی شاید شایسته ی انتخاب برای آزمایشگاهش باشم. من از رویاهای بچگیم تا به حال میگویم. که چقدر کائنات خواسته من امروز اینجا باشم. که انصرافم از رشته ی قبلی برای رسیدن به رشته ای بوده که دوستش داشته ام و همین علاقه باعث میشود تمام تلاشم را بکنم که همه چیز به نحو احسنت انجام شود. که... خیلی حرف ها... در این مکالمه گاهی استاد جواب مثبت میدهد و من ذوق میکنم و روی پایم بند نمیشوم اما تعداد انگشت شماری هم میشود که استاد مرا رد میکند و من دنیا روی سرم خراب میشود، اشک در چشمانم حلقه میزند، ساکت گوشه ای مینشینم و تلاش میکنم کسی نفهمد که چقدر این رویا برایم مهم بوده... یاد این بخش از پادکست خانه سنایی احسان عبدی پور میافتم که مکالمه اش با آقای هاکوپیان را متصور میشود. که آقای هاکوپیان بعد از شنیدن حرف هایش میگوید: بی دلیل ازت خوشم اومده جوون... که تمام زندگیش به همین جمله ی آقای هاکوپیان بستگی داشت. حالا من ۶ماه است که هر روز دارم به این حرف ها فکر میکنم. یک شب هایی هم از تصور این رویا خواب به چشمانم نیامده و هی با خودم گفتهام کاش خدا بخواهد که بشود و اگر بشود چقدر خوب خواهد شد... استاد گفته صبر کن و من صبر کرده ام و رویا بافته ام. البته این مدت هم بیکار به انتظار ننشسته ام و یک کارهایی در راستای این هدف انجام داده ام ولی همه چیز به خواست خدا بستگی دارد. این روزها فصل های اول کتاب نیروی حال را گوش دادم که ذهن هویتش را از گذشته و آینده میگیرد و در زمان حال بی هویت است. حالا دلیل فرار مداوم ذهنم به گذشته و آینده را میفهمم. اینکه بودن در زمان حال چقدر برایش سخت است حتی وقتی پای رویای مکالمه با استاد س در میان باشد باز مدام دنبال دلیلی در گذشته است تا حرف های خوبی برای آینده داشته باشد. در آخر ولی همه چیز به خواست خدا بستگی دارد. ای کاش اینبار خدا بخواهد که بشود و اتفاق های خوبی رقم بخورد...
- ۷۹