- سه شنبه ۲۵ مهر ۹۶
- ۲۳:۲۴
ذهن من بعضی وقتا مثه این بچه های لجوج میشه که هی میخوای نگهش داری یه کار کنه بعد هی دست و پا میزنن تا ولشون کنی برن کاری که دوس دارن انجام بدن۰۰۰حالا حکایت حالای منه که تا ۶عصر دانشگاه بودم و حالا ذهنمو نشوندم پای جزوه بیوشیمی هی بهش میگم آخه قربون برم فدات شم دخترم تصدقت برم زیاد که نیس دو سه صفحه س بشین بخون تموم میشه برو بخواب و از ساعت ۹تا الانی که ۱۱ باشه هی میره تلگرام میخونه آهنگ گوش میده هی چشماشو میماله که گولم بزنه خوابم میاد و من میدونم تا بره تو رختخواب خوابش میپره و من مدام دارم باهاش کلنجار میرم و در آخر که میبینم مهربونیام بی فایده س تهدیدش میکنم میگم ببین فردا استاد میپرسه نخونی بپرسه ازت ضایع میشی آبروت میره اصلا به من ربطی نداره۰۰۰ذهن منم لب و لوچه شو آویزون میکنه و در حالی که نگاه غمگینش به منه میگه خب باشه ولی اصلا دوست ندارم اه اه اه :))))))
- دانشگاه طور
- طنزگونه
- ۱۰۴