- پنجشنبه ۲۵ آبان ۰۲
- ۰۹:۰۹
تنهایی میتونه باهات کاری کنه که کارایی رو انجام بدی که فکرشم نمیکردی...
- ۷۸
تنهایی میتونه باهات کاری کنه که کارایی رو انجام بدی که فکرشم نمیکردی...
میدونی فکر میکردم ترس از قضاوت یا شناس بودن واسه بعضی از فالورامه که باعث میشه نتونم بنویسم. یه وبلاگ دیگه زدم آماده ش کردم اما یک ماه و نیم میگذره و هیچی نتونستم بنویسم. خیلی دلم تنگ شده واسه تموم وقتایی که میومدم فقط مینوشتم و خودمو خالی میکردم. فکر میکنم خیلی چیزا واسه تعریف کردن دارم اما قدرت نوشتنمو از دست دادم. حتی خیلی وقتا برا کپشن پستای پیج پابلیکم واقعا عاجز میشم. ولی خب خواستم بگم خیلی چیزا توی من عوض شده اما حس تنهایی همچنان وجود داره. همین.
مراقب خودتون باشید :)
یه زمانی واسه اینجا نوشتن خیلی راحت بودم. ولی حالا مدت هاست حتی وقتی آدرس اینجارو تغییر بدم نمیتونم هیچی بنویسم. بارها شده اومدم صفحه رو باز کردم اما باز بستمش. انگار دلم میخواد بنویسم اما واسه کسایی که منو نشناسن ولی خب یه عده منو میشناسن اینجا دیگه. نمیدونم. حتی به کانال تلگرام نوشتنم فکر کردم اما نمیدونم بازم. شاید یه روز درست شد نمیدونم
چقدر عجیبه که حس های متفاوت رو باهم تجربه کنی. کاش میتونستم با یکی حرف بزنم و همه چیزو بگم. انگار دو نفر شدم. یکی که سعی میکنه کارایی که دوست داره رو انجام بده تا حالشو خوب کنه و یکی که شبا هست و تنهاییش عذابش میده و به نظرش همه چی بیهوده س. آه چقدر زنده بودن سخته... کلی حرف دارم اما دلم بغل میخواد حتی حوصله تایپ حرفامم ندارم...
میدونی تو این یک ساله خیلی چیزا واسه من عوض شد. از رفتنم برای اولین بار به خوابگاه و سفرهای تنهایی و کلی موقعیت و آدم جدید. رفتن میم. شروع تراپی. تجربه ی اولین شغل و...
میدونی بخوام بگم کل این اتفاقا مخصوصا جدا شدنم از خونه خیلی چیزا رو توی وجودم تغییر داد. خیلی چیزا که واسم ارزش بودن و با قاطعیت میگفتم اعتقاد منه دیگه نیست یا توشون تردید دارم. دیگه نمیتونم با اطمینان از اعتقادات خودم حرف بزنم چون حس میکنم تازه دارم کشف میکنم. دیگه حتی از میم شاکی نیستم چون دیدم حتی خیلی چیزا که سرش باهاش بحثم میشد الان واسم نرمال شده. فهمیدم ما کلا از اولشم آدم هم نبودیم ولی من بودم که بیخودی زور میزدم ازش یه عاشق بسازم چیزی که از اولشم گفته بود نیست. سعی دارم روی مهارت های فردیم کار کنم. بازم پیج پابیلکمو راه انداختم و اینکه امسال دوستام واسه اولین بار سورپرایزم کردن که گریه م گرفت و کلی اون چند روز خوش گذشت. حتی قبل از تولدم توی دانشگاه خودمون مراقب کنکور دکترا و ارشد شدم و خیلی تجربه ی باحالی بود. از خود گذشته م ممنونم که برای این تغییرات تلاش کرد. امروز با مشاورم تونستم حرف بزنم. بهم گفت فکر نمیکنم دیگه خیاری که خیارشور شده به حالت قبلش برگرده. مگه نه؟ گفتم آره دیگه تاب این مدل زندگی توی خونه رو ندارم. میدونی وقتی از اتفاقای این دو ماهه براش گفتم گفت متاسفم ولی تو توی خانواده ت هم خیلی تنهایی. هیچ ساپورتی نمیشی حتی عاطفی پس دیگه ترس از دست دادن چیو داری که تصمیمتو قطعی نمیکنی؟ یه جا برگشت گفت میفهمم تو توی جایی گیر افتادی که خیلی دورن از تو من تنهاییتو میفهمم ولی این سرگذشت تو بوده که با تمام این حسرت ها باید زندگی کنی...
ظهر دیروز داشتیم میرفتیم سمت مزار بابا. نور خورشید توی چشمم بود. باد به صورتم میخورد و به این فکر میکردم وجود من توی این دنیا با این همه رنج و غم ارزشش رو داشت؟ اگه کلا به دنیا نیومده بودم چی؟ اما بشر تهش بازم میل به تجربه ی حیات داره انگار هرچقدرم که سخت باشه... صبح که ولشون کردم و اومدم خونه همه چراغا خاموش بود زل زدم به عکس بابا و بغضم ترکید. گفتم نباید انقد زود میرفتی. من دیگه نمیتونم قوی باشم. کاش بودی... میدونی این مدت اضطراب و تپش قلب و دندون قروچه توی خواب بهم برگشته بعد از حدود ده سال. یک ماهه نتونستم با تراپیستم حرف بزنم و حالا که میتونم و به شدت نیاز دارم دیگه نوبت نداره. کار آزمایشگاهم مدام گره میخوره. توی خونه مدام تنش و اضطراب. توی خوابگاه حس تنهایی ولی فراغت بال. چقدر سخته دختر کوچیکه ی خونه ی شما بودن...خیلی سخته...
میدونی چیزی که این روزا خیلی آزارم میده و مغزم توی هضمش مونده اینه که چرا باید توی این سن درگیر این مسائل بشم و انقد بار روانی و استرس رو تحمل کنم؟ این شبا تا صبح بیدارم و وقتی میخوابم که دیگه آفتاب زده. تا صبح سریال میبینم که فقط چند ساعت به مشکلاتم فکر نکنم ولی آخرش وسط سریال یه حس مشابه میبینم و اشکم در میاد. اون روز که داشتم از شورا برمیگشتم از بانک زنگ زد و تهدیدم کرد. باهام بد حرف زد. دلم میخواست گریه کنم اما دارم له میشم فقط. میخوام برم اما مجبورم چند روزی بیشتر بمونم. خیلی خسته و تنهام...میدونی فکر میکردم اوضاعم اونقدرام شاید بد نباشه که مشاورم تاکید داشت هر هفته ببینمش ولی حالا که یک ماهه باهاش حرف نزدم دارم فروپاشی روانیمو به چشم میبینم اینکه خیلی وقتا دلم نیستی میخواد و دیشب فهمیدم نه واقعا یه چیزیم هست... نفرت از میم هم حس جدید این روزامه.
این روزا که برگشتم خونه و بعد یک هفته در جریان همه چی قرار گرفتم و هر روز توی دادگاه و شورا میرم و حرفایی که میفهمم حالمو بد میکنه تازه درک میکنم چرا این همه سال زندگیم به غم گذشت. که چرا هر کسی اومد و یه ذره محبت کرد و به حرفام گوش داد چرا بهش وابسته شدم چون تو این جهنم هر طنابی واسه من یه نفس بود که دووم بیارم تو این خونه. عذاب محضه تو این خونه بودن. حالا میفهمم چرا همیشه توی خونه عصبی و پرخاشگر و گریون و پر از اضطراب بودم درحالی که توی خوابگاه شاید یک صدم این مقدار باشه اونم سر مشکلات شخصی خودم بوده. این روزا همش میگم کاش توی این خانواده به دنیا نیومده بودم. کاش اصلا به دنیا نیومده بودم. مدام دلم میخواد بمیرم وقتی هر سمت زندگیم عذاب محضه. من تمام این سالها حق داشتم اشتباه کنم و وابسته شم. بابت همه چی حق داشتم. چون زندگی توی جهنم خیلی فرق داره. حالا اما همه چی فرق داره واسم. دیگه واسه نجاتم به هیچ آدمی وصل نمیشم. ترجیح میدم توی این تنهایی بمیرم تا اینکه با آدمای اشتباه هم مسیر شم...
این روزا خیلی پیچیده تر از هر زمان دیگه س. حدود یک ماه دیگه میرم توی ۲۸. دو سه ساعت دیگه باید پاشم برم شورای حل اختلاف و دفتر اسناد رسمی و بانک. حالم بده و دو سه هفته س پولشو نداشتم تراپی بگیرم. کلی حرف و اتفاق تو سرم ولوله میکنه که به نظرم نباید توی این سن حداقل دغدغه ی من میبود. بابا نباشه همینه دیگه. حتی معلوم نیس تا کی وقت داری توی خونه ی پدریت زندگی کنی. وقتی میرم خوابگاه حالم بهتره. اونجا نگرانیم آینده ی شغلی و غم تنهاییمه و گذران دوران جدایی و دلتنگی واسه مامان. اونجا کلی هم اتاقیام بهم محبت میکنن چیزی که تو زندگیم ندیدم زیاد. اون روز صبح ص که داشت میرفت خونه بیدارم کرد سرمو بوسیدو رفت. و من تا چند روز باورم نمیشد چون تجربه نکرده بودم. دو هفته س برگشتم خونه و انقدر دوباره استرس و تنش همه چی رو دارم تجربه میکنم که نفسم بالا نمیاد. تا صبح انقدر سریال میبینم که به چیزی فکر نکنم که بیهوش شم. راستی پروپوزالم که ۴ ماه مدام روش وقت گذاشتم و کلی امید برای کار توش بود به گا رفت و حالا دو هفته س دارم با سختی موضوع جدیدی مینویسم. اون روز که استاد راهنمام گفت باید موضوع عوض شه فقط بهش گفتم ناراحتم اما همینکه از اتاقش اومدم بیرون اشک توی چشمام بود و تا خوابگاه اشکام میریخت. میدونی فکر میکنم حقم نبود انقدر تحمل همه چیز توی این زندگی کوفتی و حتی وقت گفتن این حرف عذاب وجدانشم دارم که خیلیا اوضاعشون بدتره پس تو حرف نزن..